۸۵: به هیچ دل‌خوش کنندگانیم…
June 9, 2017
۸۷: ای کاش بباریم
June 17, 2017
Show all

پنجره ی اتاقم هر شب از صدای سنگ ریزی به صدا درمی‌آید، میروم در پنجره، سنگ بزرگی را می بینیم که علامت نزدن بود، هر بار تکه کوچکی از خودش را می کٙنٙد و پرتابش می کند، تا رخ دیوانه ی من را به تماشا بنشیند، و این داستان هر شب ادامه دارد. من هم نشانی باغبان بهشت را برایش زمزمه می کنم…هرشب، اما پای رفتن ندارد، سنگ است، به چه درد باغبان می خورد، می گویم خیلی هم به درد می خوری! سگان دوزخ از سنگی به بزرگی تو می ترسند، باغبان تنهاست، همدم می خواهد ، و چه کسی بهتر از تو، تا کی می خواهی هر شب کوچک و کوچک تر شوی؟، تا کی میخواهی عمرت را زیر پنجره ی من تلف کنی؟ سنگی دیگر پرت می کند. جا خالی میدهم، لبخندی می‌زنم… این‌بار نشانی کوزه‌گر ‌بهشت را زمزمه می کنم، عصبانی می شود! می گویم کوزه‌گر به تو نیاز دارد، برای شکستن جام! تا دوباره بسازدش! بهشت را برای نوشیدن نساخته اند، برای شکستن است، تعجب می کند، سنگی دیگر روانه ام می کند… نشانی خدا را زمزمه می کنم، لبخندی می زند! می گویم خداراشکر!! امشب می‌روی یا فرداشب؟! ناراحت می شود، سنگی دیگر… کوچک و کوچک‌تر…