۶۰: گاهی به جای دوختن می دوم..!
May 28, 2015
۶۲: صدای تنهایی
June 30, 2015
Show all

گاهی حواسم به همه چیز به همه کس و در نهایت به خودم پرت می شود. باور کن راست می گویم. مثل حواس کشیش به لبخند دختری جوان. مثل حواس راننده ای به طبیعت اطراف، مثل حواس نویسنده ای به عشق بازی پروانه ای با چراغ مطالعه اش. حواس من هم به خودم پرت می شود. اینجاست که من می مانم خودم را جای کدام طرف بگذارم. جای عاشق یا معشوق، جای عابد یا معبود.
گاهی بی تفاوت می شوم به همه چیز به همه کس و در نهایت به خودم بله به خودم. مثل بیماری به مریضی لاعلاجش. مثل زنی به همسر نامهربانش. مثل خدایی به بنده ی جفاکارش. و آنجاست که آرزوی مرگ و نابودی می کنند. مرگ خودشان یا مرگ شکنجه گرشان ولی همچنان بی تفاوت اند. اما برای من… اما برای من این بازی دو سر باخت است، چوب دو سر نجس… آن زمانی که آرزوی نابودی می کنم و بی تفاوت می شوم، امیدی در دل دارم. امیدی به تحقق آرزو و رهایی از بی تفاوتی.

حال مرا می شناسی! یک انسان حواسپرت بی تفاوت امیدوار. شاید برای شناختن دیر باشد چون لحظه ی وداع نزدیک است. هر ثانیه برای ما لحظه ی وداع است. و من هر بار اشتباه می کنم!