۹۳: دست و پا زدن در این مرداب…
August 2, 2017
۹۵: هر روز، هر ساعت، هر ثانیه
September 3, 2017
Show all

سه خدا بود ، سه درخت بود و سه پرنده، بی نشان از همه جا از همه کس، خدای اول یک درخت و یک پرنده برگزید، و همینطور خدای دوم و سوم… هر کدام درختان را کاشتند و ساقه ای شکاندند برای لانه ی پرنده، پرندگان بی سر و صدا بزرگ شدند، تا زمانی که صدای جنس مخالف از درخت خدای دیگری آمد، طغیان کردند ، آشیانه را رها می کردند به سمت صدا شتافتند اما خدای مقابل پسشان زد، ده ها بار و صدها بار تا صدای پرندگان به جبر خدایگان خاموش شد. درختان ریشه دواندند، ریشه ها همدیگر را یافتند حال سه درخت به دور از چشمان تیزبین خدایان ، یکی شدند،  ریشه ها ، تنه ها ، ساقه ها برگ ها و میوه ها یکی شدند، تا جایی که هیچ خدایی تاب تحمل طعم یکی شدن میوه ها را نداشت، پس ریشه ها را سر بریدند، ده ها بار و صدها بار تا درختان به جبر خدایان خشکیدند. پرندگانی پرکشیده و درختانی پوسیده، سه خدای درمانده و تنها ، خشمگین از کرده هایشان، یکدیگر را مقصر می پنداشتند، خدای اولی خدای دومی را ، و سومی هر دو را، جبر و کینه درآمیختند ، خشم فوران کرد و آن‌کس که خود را بی گناه میپنداشت زنده ماند…