۴۸: رسم بازی
February 12, 2015
۵۰: پیچش دایره
February 20, 2015
Show all

روز عشق…! ۳۶۴ روز می گذرد و ناگهان روز عشق!! ۳۶۴ روز شبیه هم و ناگهان پسوند عشق! ۳۶۴ روز به هم دیگر می خندند، با هم خوش اند و ناگهان وقار عشق توسط یک روز لگدمال میشود. دیگر خنده جایز نیست. ۳۶۴ روز رخت عزا میپوشند. بهت زده هم دیگر را نگاه می کنند که چرا یک خائن بین ما بود. ما را چه به عشق؟! ما را چه به دوست داشتن؟! ما که سرباز بودیم در دسته های هفت نفره، ۱۲ جوخه، در قالب یک گردان در جبهه ی علیه پلیدی ها میجنگیدیم. ما که به هدفمان ایمان داشتیم. این چه فتنه ای بود در دل ما؟! این ننگ را چگونه پاک کنیم؟!

می نشینند. نقشه میکشند. همه متفق القول که او یک خائن است و سزا خائن مرگ. اما یک روز را نمی توان در همان روز کشت. شیرازه ی گردان از هم پاشیده می شود! به این نتیجه میرسند که باید فردا او را بکشد. پس فردا او را سر به نیست کند. اما همه میدانند که دسته شش تایی نمیشود. تاریکی از این خلا نفوذ می کند و آنوقت شکست پشت شکست…
سکوت جلسه را فرا گرفته بود که ناگهان روز عشق وارد میشود.لبخندی بر لب، شادمان از اینکه امروز روز اوست. نفرت از هر ۳۶۴ روز دور میز میبارید. ۳۶۴ روز تشنه به خون او بودند. اما میدانستند که مرگ وی در این زمان مساوی با مرگ خودشان است.
فردای روز عشق خود را جمع و جور می کند تا او کنارش بشیند و با خنده ای تصنعی میپرسد:« حالت چطور است. امروز تو فرمانده ای و باید تو جبهه را در دست بگیری» سکوت جلسه را فرا گرفته بود. « بله میدانم. می خواهم با پلیدی صلح کنم» ناگهان همهمه ای شد « میدانم که صلح برایتان غیر ممکن است. اما میخواهم. امروز صلح کنیم» فردای روز عشق با خشمی فرو خرده گفت: « متوجه نیستی که این تلاشی بیهوده است. فردا که من فرمانده شوم این صلح را میشکنم. مگر از خشونت پلیدی ها خبر نداری» « بله این را هم میدانم اما در این یک روز عشق از ما محافظت می کند. من فرمانده ام و به کل گردان دستور میدهم دراین روز هیچ حمله ای به دشمن صورت نگیرد» خشم ۳۶۴ روز با این تصمیم چند برابر شد. اما کاری از دستشان برنمی آمد. اولین قانون این بود که از فرماندهشان پیروی کنند…
روز عشق به اتاق فرماندهی رفت. خبر های حملات ارتش پلیدی ها به او رسیده اما سپاه عشق همه ی آنها را دفع مینمود و جواب نگاه های مضطرب روزها خنده ی مغرورانه ی روز عشق بود.
اما فرمانده تنها یک روز است! او عشق را درک کرده اما از جایگاه یک روز. به چیزی اعتماد کرده بود که توانایی درکش را نداشت. نمی توانست آن را ارضا کند. با عشق خودش را ارضا میکرد. قدرتش را ارضا میکرد و این یک صفت پلید است. یک تکه از پازل تاریکی! و عشق آن را میدانست. به این نتیجه رسیده بود که همه ی روزها همینقدر پلیدند. و در این جنگ به خاطر هیچ میجنگد.
عشق دستور عقب نشینی به مرز های خودش را داد و ارتش پلیدی بدون هیچ مقاومتی روز ها را فتح کرد.
روز عشق کشته شد  و ۳۶۴ روز دیگر تسلیم پلیدی شدند. خشم و کینه سر تا پایشان را فرا گرفته بود. و تنها هدفشان فتح عشق بود. آن هم با سلاح نفرت و پلیدی