دری به تخته خورد، دو دست خلق شد. دستی برای نوازش، دستی برای شفا ، دستی برای ستمکردن، دستی برای یاری دادن، دستی برای چنگزدن به ریسمانها! اما دستان من تنها برای دست روی دست گذاشتن ساخته شدند. اگر هزار دست داشتم باز روی هم تلنبار می شدند تا پوزخندی بزنند به همه ی عشق ها و محبت ها و ستم ها و مظلمویت ها و ریسمان ها. دست روی هم می گذاشتند تا به دنیا ثابت کنند یک نفر می تواند تمام زشتی ها و زیبایی ها را به سخره بگیرد. چرا که او ساکن است و دنیا در حرکت. چرا که این زندگی دایرهوار است. چرا که این جهان چرخه ای نا میزان با ابتدا و انتهای یکسان است و او می ایستد تا با دستهایش نردبانی بسازد به سمت آسمان…