۷۵: هنوز زود است که بفهمد…

۷۴: رویش خرمن گندم!
September 26, 2016
۷۶: آخر دنیا
October 15, 2016
Show all

این چندوقته هی میروم و هی می آیم! آن هم با اتوبوس. دور برم پر است از آدم هایی که دارند می روند، شاید هم برمیگردند. سوغاتی خریده اند، یا سوغاتی داده اند، خداحافظی کرده اند یا سلامی خواهند گفت، کاسه ای آب پشت سرشان ریخته اند، یا چایی بهشان تعارف خواهد شد ممباب رفع خستگی… صبر کردند، تا برسند، یا صبر خواهند کرد تا برگردند… موضوع آنقدر ها پیچیده نیست. جز گریه ی بی وقفه ی کودکی در کل مسیر! تمام راه گریه و زاری و شیون. مگر چه دیده در این مردم که اینگونه ضجه می زند، کمی آرام می شود، و دوباره شروع می کند، انگار که از خواب بیدار می شود و دوباره سه باره چندباره که می خوابد، در بیداری کابوس می بیند. مادر و پدرش می خواهند آرامش کنند اما فایده ندارد. زنی می آید کنارش، کودک تعجب می کند، «جورابشو درآوردین» « آره همون اول درآوردم» «خاله گرمته؟» «نننه» « گرمت نیست؟، میخوایی بیایی پیش ما؟» «نننه» « دیگه گریه نکنیا! آفرین» و می رود سر صندلیش٬ کودک با نگاهی متعجب دنبالش می کند، و باز به گریه کردن ادامه می دهد. تعجب مرهمی بود موقتی بر درد ناشناسش، هنوز یاد نگرفته تعجب کند، و متعجب بماند، هنوز زود است که بفهمد، علاج همه ی دردها متعجب بودن و متعجب ماندن است، هنوز تعجب را آنقدر جدی نگرفته که با شیون زدن جایگزینش کند، او می جنگد، با آن حنجره ی کوچکش می خواهد دردش را فراری دهد، اما نمی داند که بی فایده است فریادزدن، بی فایده است همه ی عالم را زابرا کردن! بالاخره یک روزی می فهمد…