سایه ها در بند ما هستند. هرجا بخواهیم می آیند، قلاده ای به رنگ خودشان، از جنس خودشان ، از جنس خودمان ، تاوان گناهان ما را می دهند، تاوان ثواب های نکرده مان، تاوان نگفتن ها ،تاوان ندیدن ها… عروسک خیمه شب بازی هستند بر صحنه ی زمین، بر صحنه ی دیوار… با بندهایی از جنس خودشان، بندهایی از جنس خودمان. باید ترسید از روزی که آزاد شوند، باید ترسید از روزی که بندها پاره شوند، جای عروسک و عروسک گردان عوض شود، و آن روز که سایه ها شهر را فتح کنند، مرگ هم چاره ی کار نیست…