۶۲: صدای تنهایی
June 30, 2015
۶۴: برزخ لعنتی
September 24, 2015
Show all

دوست دارم بیشتر بنویسم نه برای خوانده شدن بلکه برای خواندن! خواندن خود. ولی همه ی نویسندگان برای نوشتن نیاز به تلنگر دارند، یک حادثه، اما زندگیم مانند دریای چله ی تابستان آرام است بدون حادثه. اما امروز… دوست ندارم نوشته هایم سرشار از حادثه باشد. خود نوشتن حادثه است! اما امروز جوانی با گردن بند صلیب در بیست متریم به پرواز درآمد! و من نمی خواهم از او حرف بزنم نمی خواهم! من ساخته شده ام برا نگفتن. یک انسان برای انجام ندادن و این فلسفه ی من است. بگذار زندگی جوان صلیب به گردن جای من حرف بزند. و من هم درحالی که آمدن آمبولانس را نظاره می کنم تف بیندازم روی‌ صورت خیابان که همیشه شنونده ی خوبی بوده.